محل تبلیغات شما



چند روز پیش، ماشینم رو از جلوی در حیاط بردن! اعلام سرقت کردم و در کمتر از سه ساعت پیدا شد، در حالی که وسایل مهمشو باز کرده بودن و تقریبا یه جنازه به درد نخور رو توی پارکینگ گذاشته بودن! جایی که پیداش کردن 23 کیلومتر اون طرف تر از محل سرقت بود و یکی از شلوغترین معابر کرج که قدم به قدمش دوربین نصب هست و چندین بار تو همین مسیر به خاطر نداشتن کمربند یا سبقت یا چیز دیگه جریمه شدم! رو نگرفته بودن! یک هفته تمام از کار و زندگی افتادم تا ماشین رو ترخیص کنم و در این یک هفته بدترین توهین ها، تحقیرها، بداخلاقی ها، فسادها، رشوه گیری ها و . رو دیدم! و متاسفانه همه اینها رو از کلانتری و پلیس آگاهی هم دیدم! اوضاع مملکت اونجور که صدا و سیما میگه گل و بلبل نیست و همه مردم، از تمام اقشار گرفتار این بداخلاقی ها، فسادها و وظیفه نشناسی ها هستیم. از کجا معلوم اگر من در موقعیتش قرار بگیرم اختلاس نکنم و رشوه ندم و ی نکنم؟ مگر رییس بانکی که امروز گند اختلاس و فسادش در میاد تا دیروز عین من و شما توی این کشور زندگی نمیکرده و زندگی عادی نداشته؟ آدم محترمی نبوده و جلوی در و همسایه آبرو و اعتبار نداشته؟ اون هم از خود ما مردم بوده و قطعا اگر تو کوچه و خیابون ببینیمش از نظر ظاهری فرقی با خود ما نداره! افسر کلانتری به من گفت برو یکم خرت و پرت برای کلانتری بخر تا کارتو انجام بدم! عین جمله ای که گفت همین بود! و رفتاری که با سارقین توی کلانتری میشد اگر بهتر از من مال باخته نبود، بدتر هم نبود! به هر سازمانی از دادسرا، کلانتری، پاسگاه، پارکینگ، راهور و که پا گذاشتم، 50-60 تومن بابت کپی و پوشه و پرونده و تمبر و چی و چی به سه چهار برابر قیمت پیاده شدم و با خرج ماشین که جساب کنم، به اندازه قیمت ماشین که مدل پایین هم بود، پول خرج کردم، ناراحتی های عصبی و تحقیرها و . بماند. پله آخر افسر کلانتری ازم پرسید از سارق شکایت داری؟؟!!! توی دلم گفتم فقط دعا میکنم به هر شکلی که مردم جنازه ام هم دوباره گذرش به کلانتری و دادگاه و آگاهی نیفته!!! دوربین شما نبستن کمربند من رو هر روز چک میکنه و یه روز نبندم جریمه میکنه! اونوقت همون دوربین قادر نیست ی که 23 کیلومتر ماشین من رو راه برده رو بگیره و شما باید از من بپرسید که آیا از شکایت دارم! خدا لعنتتون کنه که اینجوری سرمایه ها و دارایی های این مملکت رو صرف میکنید و در قبال وظیفه ای که براش استخدام شدید و براتون هزینه شده هیچ مسئولیتی ندارید. افراد زیادی از همین پلیس و نیروی انتظامی و راهداری و مرزداری هستند که در سرما و گرما با عشق به مردم خدمت میکنن و بعضا از جون خودشون برای امنیت و رفاه این مردم میگذرن! نیروهایی که تو برف و سرما برای بازکردن جاده و کمک به مردم در راه مانده تلاش میکنن! مرزدارانی که هر لحظه در معرض حمله و از دست دادن جونشون هستن! شما هیثیت و فداکاری همه اینها رو خدشه دار میکنید! حدا ازتون نگذره!


ما دهه شصتی ها تا همین جای راه هم که اومدیم کم سختی ندیدیم! به دنیا اومدن توی بحبوحه جنگ، کودکی توی فقر و بازسازی های بعد از انقلاب و جنگ، مدارسی که معلماش صاحب اختیار بچه ها بودن و کتک زدن چند نفر هر روز تفریحشون بود، بخاری های نفت سوز فرسوده، تنبیه های عجیب و غریبی مثل ایستادن نیم ساعت با پای روی برف، کلاغ پر، هراس در آوردن کمربند معلم فقط به خاطر فراموش کردن دفتر تکالیف در خانه، بعضا برگزار شدن کلاس های یک سال تحصیلی توی مسجد یا منزل یکی از اهالی روستا به دلیل زیاد بودن دانش آموز و کمبود کلاس، ممنوعیت استفاده از کتابهای راهنما و گام به گام در حد ممنونعیت حمل تریاک، ممنوعیت تیله بازی، دبیرستانی که دقیقا در زمان رسیدن ما بهش نظام جدید شد و تا شکل و ساختار گرفت پدرمون در اومد، بدون کلاس کنکور و بدون دسترسی به منابع آزمون سراسری، انصافا دوران دانشجویی خوبی داشتیم و از حق نگذریم گمون نمیکنم دیگه تو تاریخ ایران دوران دانشجویی دهه 80 تکرار بشه، چه از نظر امکانات، ارزانی، روابط، بار علمی اساتید و ، تا فارغ التحصیلی که آغاز همه نگرانی ها و دلهره ها بود، تا جایی که معاون اول رییس جمهور دهه شصتی ها رو مشکل جامعه خطاب کرد! سیلی از فارغ التحصیلان دانشگاهی روانه جامعه شدن و به خاطر ت های غلط، تقریبا همه با مدرک ارشد یا دکتری تقاضای مشاغل پشت میزی و هیئت علمی داشتند و جامعه خالی شد از نیروهای فنی و سرشار شد از فارغ التحصیلان عمدتا بی تجربه و بیسواد! تا اینجای راه رو که اومدیم! دو سه نفر از دوستان از وجود یاس تو حرفای من صحبت کردن! اما حقیقت امر اینه که من به افقی که توی سی سالگی برای خودم تصور کرده بودم نرسیدم! من مثل بقیه بچه ها نمیخاستم وقتی بزرگ شدم پلیس و خلبان و پزشک بشم که واقعیتش اصلا از این سه شغل خوشم نمیومد! اما به همون آینده ای که توی ذهن کودکی و نوجوانی و جوانی خودم داشتم هم نرسیدم! نه اینکه جایی کم گذاشته باشم! من از کلاس اول ابتدایی تا سال آخر دکتری دانشگاه بدون حتی یک ترم وقفه همیشه جزء دو نفر اول کلاس و عمدتا نفر اول بودم و در برخی سالها بخصوص دوران ابتدایی و راهنمایی، همیشه نفر اول کل مدرسه بودم. من چهارسالگی رومه و قرآن میخوندم و تقریبا هشت سالگی، بدون هیچ کلاسی، واژه های انگلیسی رو میخوندم بدون اینکه معنیشون رو بدونم. معلمای مدرسه زمانی که من کلاس اول بودم و هنوز فقط کلمه آب و بابا رو بهمون درس داده بودن، منو میبردن سر کلاس پنجم تا غلطهای املای بچه های این کلاسها رو بگیرم و بابت هر غلطی که تشخیص میدادم یه پس گردنی میخوردن بیچاره های مظلوم . من درسهای فارسی که هیچ، درسهای علوم و اجتماعی و . رو هم از حفظ سر کلاس میخوندم! من بدون هیچ کلاس و منابع کنکور و در همون سال اول رتبه 2000 کنکور سراسری رو آوردم و به خاطر اشتباه در انتخاب رشته، راهی ذوست داشتنی ترین رشته دنیا شدم!!!! من در دانشگاه هم همیشه رتبه اول یا دوم بودم و در آزمون ارشد رتبه اول کشور شدم! ارشد و دکتری رو در دانشگاه تهران گرفته و 16 یا 17 مقاله معتبر چاپ کردم! من چکار نکردم که باید میکردم؟ از اینها بگذریم!

من این روزها دارم به این فکر میکنم که دهه شصتی ها در ادامه، مسیر به مراتب سخت تری نسبت به نیمه اول زندگیشون دارن! سیل بیکاری توی این شرایط اقتصادی و رفتن به سمت سنین بزرگسالی و کهنسالی! فرار افراد فرهیخته توی صنفهای مختلف از اساتید خوب دانشگاه تا نخبه های فنی، داوران، فوتبالیستها، سرمایه دارها و . از کشور که خودبخود باعث نزول سطح فرهنگی، افزایش ناامنی و فساد، بی اعتمادی و . خواهد شد، مشکلات سلامتی که قطعا از این سن به بعد گریبان گیر دهه شصتی ها خواهد شد و مشخص نیست که دولت اصلا آماده رسیدن این جمعیت بالا به سنین کهنسالی هست یا خیر و هزار مشکل دیگه که شاید الان به ذهن من نیاد! 

من هنوز معتقدم کشور ما اینقدر ثروتمند هست که شایسته شرایط به مراتب بهتری نسبت به الان هست! مردم ما اینقدر تلاشگر، زحمتکش و انعطاف پذیر هستن که در صورت حمایت و شفافیت میتونن کشور رو از این وضعیت نجات بدن! شرایط فرهنگی ما از مسائل عمومی و پیش پا افتاده مثل آشغال ریختن تو خیابون، تخریب جنگل و مرتع و تا حجاب و پوشش و خودباختگی فرهنگی و غرب گرایی رو میشه با ت های درست و سنجیده، نه با تحجر و تحکم، درست کرد! استفاده از منابع رایگانی که هر روز داره از دست میره خیانت به این خاک هست! انرژی خورشیدی که امروز در اختیار ماست و بخش اعظم خاک کشور ما مستعد استفاده از اون هست، ارزوی اروپایی هاست و ما بدون برنامه داریم از کنارش میگذریم و سر خودمون رو به استخراج و فروش نفت گرم کردیم! صنعت توریسم با وضعیتی که کشور ما داره میتونه به صنعت اول یا دوم کشور تبدیل بشه چرا که ما هم در بخش تاریخی و هم در بخش مذهبی استعداد بسیار خوبی برای توریسم و گردشگری داریم اما متاسفانه به خاطر مسائل متحجرانه بخش تاریخی رو تقریبا به طور کامل از دست دادیم! به چشم میبینم که توریستهای خارجی رو شال سرشون میکنیم و اونها با حجاب کامل مجبورن کنار دختران سر خودمون راه برن! ما کشور ثروتمندی هستیم و میتونیم شرایط رو تغییر بدیم! اما تا زمانی که نگرش ما به منابع کشور و مسائل مختلف زندگی مردم به این شکل هست، اوضاع روز به روز بدتر خواهد شد. من امیدوارم با ورود دهه شصتی ها به پست های مهم کشوری، این بار دهه شصتی ها ناجی کشور باشن، نه مشکل کشور. 


تا جایی که من یادم میاد، بهترین عملکردی که از مزارع گندم دیم خودمون میگرفتیم 400 کیلوگرم گندم در هکتار بود که خب هر کس توی روستا اینقدر تولید میکرد، علنی نمیکرد تا چشم نخوره و بعضا به شکرانه برکت محصولش جشن هم میگرفت و به اهالی شام هم میداد. فردا برداشت گندم از مزرعه ای رو داریم که پیش بینی میشه تا 12 تن در هکتار عملکرد داشته باشه. یعنی حدودا 30 برابر عملکرد بهترین مزارع خودمون توی تبادکان. خودتون ببینید ظاهر مزرعه رو. در این مزرعه، به هیچ وجه کود شیمیایی استفاده نشده و فقط از کودهای بیولوژیک استفاده شده که این هم در نوع خودش جالب هست.


در روستایی زندگی میکنیم که علی رغم فاصله 20 کیلومتری تا مشهد و 15 کیلومتری تا نزدیک ترین خط انتقال گاز، هنوز گاز ندارد و مردمش با کپسول گاز غذا می پزند و با نفت زمستان خود را سپری میکنند. مردم این روستا تنها یک ساعت اب شرب در شبانه روز دارند که البته کیفیت خوبی هم ندارد! موبایل هنوز تنها توسط یکی از اپراتورها در این روستا آنتن دهی دارد! درختان در حال خشک شدن هستند و مردم در حال مهاجرت به شهر! تقریبا هیچ جوانی در خود روستا شاغل نیست و مدرسه راهنمایی دخترانه روستا در حال تعطیل شدن است! کشاورزی رو به نابودی است و مراتع روستا را افراد مقیم سرمایه دار که اجدادشان زمانی ساکن روستا بوده اند و امروز در رفاه کامل در شهر زندگی میکنند به چرای دام های پرواری خود میرسانند! چندین گروه مشغول کند و کاو برای یافتن گنج هستند و هر از گاهی، مزرعه خشخاش در گوشه کنار روستا کشف میشود. مصرف مواد مخدر و مشروبات افزایش یافته و رسوم قدیمی روستا مانند کشتی، بازی های قدیمی بچه ها، ورزش های مفید (بجز تعداد محدودی از جوانان که عمدتا قدیمی و متولدین دهه 60 هستند) جای خور را به چرخیدن در شبکه های اجتماعی و بطالت محض داده اند. جاده روستا رو به نابودی است و مساجد خالی شده اند! شب ها دیگر صدای روضه از حسینیه ها به گوش نمیرسد و . و . و نگاه که میکنم میبینم در طول 10-11 سالی که این وبلاگ رو ایجاد کردم کوچکترین پیشرفتی که در روستا ایجاد نشده هیچ! ما به عقب هم برگشته ایم! زیستگاه های طبیعی مان تخریب شده و آمد و شد زوار و توریست ها بیشتر از آنکه به اقتصاد روستا کمک کند، تهاجم فرهنگی، تخریب محیط زیست و انباشت زباله در چشم اندازها را به دنبال داشته است! زمین های بالا و پایین روستا که هر دو زمانی باغ و بستان های سرسبز بودند جای خود را به خانه های بی نظم و بی نقشه و کج و معوجی داده اند که جز افسوس از آن مناظر زیبا و دلربا چیزی برای فگتن نمی ماند! خدای من! ما چه کردیم با این خاک و این دیار دوست داشتنی! اجدادمان به ما چه تحویل دادند و ما داریم چه تحویل فرزندانمان میدهیم؟ چرا هیچ کس به فکر نیست؟ چرا هیچ وفاق و اتحادی نداریم؟ چرا به فکر ایجاد اشتغال خانگی، رونق کشاورزی، دامداری، رونق صنایع دستی و قالیبافی، رونق محصولات لبنی و . نیستیم؟ چرا هیچ تعاونی نداریم؟ چرا هیچ شراکت و کار تیمی نداریم؟ چه کسی باید به داد این وضعیت اسف ناک برسد و فرهنگ، اقتصاد و اعتقاد این مردم را چه کسی باید حفظ و تقویت کند؟ این حجم از بی نظمی و بی قاعدگی و بی خیالی بی سابقه است! کجای دنیا این همه بی موالاتی را یکجا میتوان یافت؟ خدایا به دادمان برس!

پ. ن. خواهشا به بعضی ها بر نخوره که این همه انتقاد کردم! جیزی جز حقیقت نیست! به خودتون بیاید و به جای جبهه گیری، اگر کاری از دستتون برمیاد انجام بدید!


دچار یکنواختی زیادی شدم! صبح زود به زور بیدار شم لباس بپوشم و با یکی از ماشین ها که البته هردوشان همیشه خرابند  برم شرکت تا ساعت 4 و بعد برگردم و خواب بعد از ظهر و الان که افطار و بعدم یکی دوتا فیلم آبکی صدا و سیما و آماده شدن برای خواب! کار هر روز! نه تفریحی! نه شادی! نه امیدی! نه دوست و آشنا و همسایه و قوم و خویشی! یک سالی هست زندگیم اینجوری شده! چیزی که تمام عمر ازش متنفر بودم سرم اومده و دست و پا زدن توی این شرایط هم بیشتر باعث فرورفتن میشه تا نجات یافتن! همیشه خدا برای انجام کارای دلخواه یه مقدار پول کم دارم! یادمه برای خرید فرش، برای لباسشویی، برای تلوزیون، یخچال، یه کتابخونه کوچیک، چاپ کتاب، خرید ماشین، و جابجایی خونه به یه جای بهتر همیشه یه مقدار کمی پول کم داشتم که نتونم انجامشون بدم! الان اوضاعم خیلی بهتره! اما فکر که میکنم میبینم 5 سال پیش با اینکه یک دهم پول امروز رو نداشتم بهتر میخوردم و میپوشیدم و بهتر میگشتم و خوش تر بودم! چه اتفاقی افتاده نمیدونم! شاید اقتضای پاگذاشتن به بالای سی سالگیه! به هر حال! دور و برم رو که نگاه میکنم میبینم من تنها اینجوری نیستم! خیلیا درگیر این تفکرات هستن! اما خداقل دو نفر توی شرکت داریم که به نظرم اصلا درگیر این مسائل نیستن و واقعا دارن خوش میگذرونن! بعد نماز یک ساعت تو نمازخونه میشینن و بدون رعایت فضا و این که دیگران ممکنه مشغول نماز باشن، هرچه به دهنشون میاد میگن و میخندن و اتفاقا من یکی هم سر نماز فقط میخندم به چرت و پرتاشون! نه اینکه آدمای بی ادبی باشن! اصلا! خیلی هم باشخصیتن! حداقل میدونم چند نفر پشت سر یکیشون نماز میخونن و اقتدا میکنن! اما خب زندگی رو هم به بازی گرفتن و نذاشتن شرایط امروز بهشون غلبه کنه! کاش منم ذره ای از شخصیت اونارو داشتم و جلوی این بحرانی که بهش گرفتار شدم می ایستادم! 


اون زمان، روستا هنوز موبایل که هیچی، تلفن هم نبود! مردم توی خونه ها تلفن نداشتن! یه مخابرات داشتیم و یک بلندگو که تو بلندترین نقطه روستا روی پشت بوم خونه حاج آقا خان توی قلعه بالا نصب شده بود. اگر کسی از مشهد یا شهرستان با خانواده اش کار داشت باید زنگ میزد مخابرات و میگفت با خانواده فلانی کار دارم. مخابرات از طریق بلندگو اسم اون خانواده رو صدا میزد و دقیقا میگفت: "خانواده آقای فلانی مخابرات". یکی از اعضای خانواده که وقت آزاد داشت و پای رفتن باید راه میفتاد و حدود دو کیلومتری پیاده روی میکرد تا برسه به مخابرات و اونجا مینشست تا طرف دوباره زنگ بزنه. تماس که برقرار میشد فرد باید میرفت داخل کابین مخابرات و 5 دقیقه با طرفش صحبت میکرد و با اتمام تماس، مسیر رفت رو دوباره به خونه برمیگشت. این بود داستان یک تماس ساده تلفنی در حدود 20 سال قبل! امروز چوپان های ما در بیابانهای تخته بالا نیمه شب توی نمد لم میدن و با گوشی بصورت زنده ایشالا که شبکه خبر رو چک میکنن فقط! و با فشاردادن سه دکمه، با خانواده، فرزندان و دوستانشون در روستا صحبت میکنن. طی بیست سال، چه اتفاقها که نیفتاد! ما در تیزترین لبه تاریخ رشد یافتیم! از عهد تیله بازی و دانه خرما بازی و سر نوشابه بازی و سگ گرگ بازی تا عصر اینترنت و موبایل و اپلیکیشن و شبکه های اجتماعی! و در ادامه خدا میداند که چه ها نخواهد شد!


یک نورولوژیست و زنبورشناس بسیار برجسته پس از سالها مطالعه سیستم عصبی و راه های ارتباطی زنبور عسل، آنجا که در پایان کتاب معروف خودش به توجیه تکاملی این عجایب و امکان وجود خلقت آفریدگار میرسد، میگوید من بهتر است درباره چیزی که نمیدانم صحبت نکنم. شاید بتواند صحبت کند و با دانش چند ده ساله خود، ذهن ناقص و نادان من و شما را به خوبی توجیه کند! اما وجدان دارد و میگوید بهتر است وقتی نمیدانم صحبت نکنم! دقت کردید ما ایرانیها چقدر همه چیز را میدانیم و دوست داریم همه چیز را بدانیم و به دیگران بفهمانیم که میدانیم! شما توی یک جمع هفت هشت نفره کارگران یک ساختمان اسم برجام رو بیار در موردش نظر میدن! درباره ت چین در قبال تحریمهای آمریکا علیه ایران نظر میدن! درباره سینما همه منتقد و البته استادیم! درباره اقتصاد هستیم! اخلاق و فرهنگ که همه پاش بیفته برای خودمون استاد تمامیم! فقط نمیدونم این بی فرهنگی ها و بی اخلاقی ها از کجا میاد! ولش کن! از موضوع پرت شدیم! میخوام بگم شناخت دنیای ات به همون اندازه که کافی هست تا به قدرت تکامل و انتخاب طبیعی ایمان بیاریم! به همون اندازه شگفت انگیز هست که فکر کنیم دستی فراتر از طبیعت داره موجودات رو بازی میده و اگر کسی با شگفتی های ات آشنا بشه و نتونه خودش رو قانع کنه که دستی فرای طبیعت هست خیلی باید متحجر باشه! فقط به یک نمونه توجه کنید. زنبورهایی هستن که دنبال لارو ات میگردن، اونها رو با نیش خودشون فلج میکنن، اما نمیکشن تا لاشه کرم فاسد نشه! پیکر بی جان لارو رو به لانه خودشون میبرن و روی اون یک تخم میذارن. بلافاصله لانه رو ترک میکنن و درب اون رو با گلی که از مخلوط کردن خاک با آب دهانشون درست میکنن میپوشونن و تمام! نوزاد زنبور که از تخم خارج میشه شروع میکنه به تغذیه از لاشه بی جان میزبان و رشد میکنه. در نهایت به زنبور بالغ تبدیل میشه و درب لانه رو باز میکنه و میره دنبال کارش! کارش چی بود؟ پیدا کردن لارو ات برای نوزادان خودش!

چه چیز عجیبی در این داستان واقعی هست؟ متوجه شدید؟ بله! اینکه این زنبورها هیچ وقت والدین خودشون رو نمیبینن! یعنی حتی در لحظه تولد هم مادر بالای سرشون نیست! و اونها هیچ ارتباطی با عالم بیرون هم ندارن بلکه توی یک لانه در دل زمین حبس هستن! چطور این زنبورها وقتی بالغ میشن و لانه رو ترک میکنن، دقیقا رفتارهای والدین رو تکرار میکنن بدون اینکه حتی اثری از اونها رو دیده باشن! حتی لارو اتی که شکار میکنن هم مختص خودشون هست. فقط کافیه بدونید که ما نزدیک به 900 هزار نوع لارو ه داریم! اما هر زنبور فقط و فقط به گروه خاصی از لاروها جذب میشه! مهارت شکار، نیش زدن میزبان، مهارت ساختن لانه در دل زمین و پوشوندن درب اون در کجای موجودیت این زنبورها ذخیره شده؟ ژنتیک و علوم جدید از توضیح این پدیده عاجز هستند و چنین پدیده ای از دیدگاه طبیعت و انتخاب طبیعی قابل توجیه نیست! شاید ما هم بهتر باشه درباره چیزی که نمیدانیم صحبت نکنیم! اما چرا وقتی همچین ارتباط پیچیده ای در طبیعت وجود داره، انتظار نداشته باشیم که موجوداتی از جنس نور، آتش یا مواد دیگه هم همزمان با ما تکامل یافته باشن و روی زمین یا سایر سیارات در حال زندگی باشن؟ چرا ما همه تصور میکنیم موجودات فضایی هم مثل ما دو تا دست و دوتا پا و دوتا چشم دارن و فقط کمی کج و کوله تر از ما هستن؟ وقتی تکامل این همه موجود از خاک و گل گندیده ممکن باشه، چرا موجوداتی نتونسته باشن از آتش و نور و . تکامل یافته باشن؟ آیا میشه تصور کرد موجوداتی به نام جن و فرشته وجود دارن و با توانایی های خارق العاده خود میتونن بین سیاره ها و منظومه ها در کسری از ثانیه جابجا بشن؟ چرا نشه؟ وقتی از خاک شده چه مانعی هست که از آتش و نور نشه؟ نظر شما چیه؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درمان نوین مینیمالهای شبانه من